لحظه شنیدن خبر بارداری
چند روزی بود که یه حس عجیب امّا آشنایی اومده بود سراغم خیلی دلشوره داشتم کسل کننده شده بود روزهام ترس مبهمی با هیجان شدید همراه شده بود صبح روز29 اردیبهشت آجی شهین ودخملش زهرا اومدند سر بزنند خونمون (مستاجر موذنی بودیم) از حال بدم واسش گفتم اونا هم کلی سربه سرم گذاشتند که آره بازم نی نی تو راهه ومن بغض کرده بودم و تند تند مثل مجرما از شوخی هاشون فرار میکردم می گفتم نه اینجور نیست.تا شهلا زن داداش امیرم زنگ زد بهش گفتم که حالم بده اونم گفت بدو برو آزمایش بده تا ازنگرانی در بیای.آخه بهار خیلی کوچیک بود طفلک بچم 9ماه بیشتر نداشت من اصلن واسه هیچ چیزی از باردارشدنم ناراضی نبودم بلکه خیلی هم شادمان میشدم که دوباره خدا بهم لطف ک...
نویسنده :
unique
0:44