سحرسحر، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

نازه لبخنده سحر

بدون عنوان

سلام و درووووووووووود به همه   خیلی اوضاعم به هم ریخته است عجیب داغون شدم خیلی خسته   شدم جدن که بچه داری اونم دوتا بچه بافاصله سنی کم آدمو داغون   میکنه تازه اول راهم اما خیلی نا امید شدم روزی نیست که گریه نکنم   بهارم خیلی کوچولوه نمی خوام صدمه ببینه توی این اوضاع سحر جونم   هم که نوزاده و خیلی هم کوچولو و ضعیفه کلن همه چی ریخته به هم   بهار از همون ساعات اولی که سحر رو روی تخت کنار من دید چنان بغضی کرده بود که اگه بهش تلنگر می زدی منفجر می شد اما ازونجایی که دخترکم توداره فقط بهمون خیره خیره نگاه می کرد و هرچی بهش می گفتم بیابغلم مث چوب محکم ایستاده بود تکو...
5 ارديبهشت 1392

دختری مثل برگ گل ....

دختري مثل برگ گل زيبا و به شيريني عسل دارم عطر احساس ميدمد در من گل سرخي كه در بغل دارم روزي از باغ ياسها آمد در تمامي احساس من پيچيد زندگي در وجود من گل كرد هر زماني كه دخترم خنديد گاهي احساس ميكنم بايد يك فرشته از آسمان باشد يا خداوند نورها ميخواست كوثر عاشقي روان باشد او به من هديه داد بال و پري كه تمام تكامل من بود مادري عاشقانه اي كه فقط امتيازي براي هر زن بود شعر در حس من نميگنجد حس مادر نوشتن سخت است دوست دارم ببينمش در اوج حس كنم تا هميشه خوشبخت است ...
5 ارديبهشت 1392

حرفهایم حکایت دوست داشتن توست عزیزم

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد همه اندیشه ام اندیشه فرداست وجودم از تمنای تو سرشار است  زمان در بستر شب خواب و بیدار است هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز  خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز    همین فردای افسون ریز رویایی همین فردا که راه خواب من بسته است همین فردا که روی پرده پندار من پیداست همین فردا که ما را روز دیدار است همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست  همین فردا همین فردا من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد زمان در بستر شب خواب و بیدار است سیاهی تار می بندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است دل بی تاب و بی آرام من از ش...
26 فروردين 1392

28 دیماه تولد سحر نازنینم

بالاخره این شب طولانی صبح شد ومن از خوابای بی خودوبی جهت راحت شدم تا صبح ساعت 5که از خواب پاشدم کم کم دلم درد می کرد اما ساعت پنج و ربع یهوچنان دردی یهم وارد شد و بععععععععععععععله اینقدر هول کردم اما به زور رحیم ازخواب بیدار کردم ودوئیدم توی حمام وبدنمو شستم و چایی و وسایل لازم و کیف لباسای بیمارستان رو که از قبل ماماجون واسم آماده کرده بود رو گذاشتم دم درب  زنگ زدم مامانجون گفتم بیاین دنبالم بعد هم رفتم دم درب دایی مسعود با مامان جونی اومدن رفتیم بیمارستان سینا .بهارم رو بغل گرفتم گرم بوسیدمش وبه زور جلوی اشکامو گرفتم بهش لبخندمی زدم ونوید اومدن یه همب...
26 فروردين 1392

*••*ღ♥ღ متولدشدن نور چشمانم ღ♥ღ*••*

به نام تو یک سرزمین از نو بنا می کنم   روز تولد تو را اغاز دنیا می کنم   امروز یه روز سرد زمستونیه والان که دارم مینویسم ساعت 2بامداده   روز28 دیماه89 من از استرس فردا تا که خوابم میبره همش خواب   می بینم توی باغچه خونمون  هندونه و خیار سبزشده وتوی خواب   همش از بابارحیم میخوام که از اونا واسم بچینه خیلی تشنمه نمی   دونم واللللا این خوابا چیه می بینم یه حسی بهم میگه فردا روزیه که   تورو توی آغوش گرمم می گیرم.اومدم واست بنویسم که چه احوالی   دارم.نفس مامانی بی صبرانه منتظر ورودت به جمع خونواده خوبمون   هستم . ...
26 فروردين 1392

مژده ای دل که سحر نزدیک است

لحظه دیدار نزدیک است ... باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم مامانی فردا صبح  میایم میبینیمت فقط توروخدا حالت خوب باشه من دارم از استرس می میرم مواظب خودت باش گلم دوستت دارم عزیزم بوس بوس ...
26 فروردين 1392

تولد بابا رحیم بهترین بابایی دنیا

  I love all the stars in the sky, but they are   nothing compared to the ones in your eyes   من تمام ستاره های آسمون رو دوست دارم ولی اونا در مقایسه با ستاره ای که در چشمان تو میدرخشه هیچند I love my EYES when u look into them   I love my NAME when u say it   I love my HEART when u love it    I love my LIFE when u are in it   چشامو وقتی تو بهشون نگاه میکنی دوست دارم، اسممو وقتی دوست دارم که تو صداش میکنی، قلبمو وقتی دوست دارم که تو...
23 فروردين 1392

من در اول ماه نهم بارداری

خوب مبتونم بگم نفسام دیگه واقعا به سختی بالا میاد       سی و پنج هفته گذشت....     و امروز وارد نهمین و آخرین ماه بارداریم شدم... یعنی آخرین ماهی که من       میزبان تو دختر کوچولوم هستم و خوشحالم که لیاقت داشتن تو و لحظه های با تو       بودن روداشتم..... باور کن توی این روزها به هیچ چیز جز سلامتیت فکر       نمی کنم وهمش از خدا می خوام که کمکم کنه که این چند هفته آخر هم به       سلامت بگذرونم وکوچولوی خوشگلم به سلامتی و به موقع به دنیا بیاد.. ...
7 فروردين 1392

7ماه و 13 روزه گی

 نمیدانم تو پاداش کدامین کار نیک یا اجابت کدامین دعایی اما خدا را برای داشتنت هر لحظه شکر می کنم...     خیلی روزها و مخصوصا شبهای سختی را دارم میگذرونم...     کاش این 2 ماه هم زودی بگذره...     هفته ها همین طور دارن پشت سر هم می گذرن..     چشم به هم بذارم این روزا هم می گذرن و دختر نازم می یاد تو بغلم..     دلم می خواد از این روزا حسابی کیف کنم و لذتش و ببرم چون معلوم نیست که   این روزا تکرار بشن یا نه دخملم مهموون منه باید خیلی بهش برسم و خیلی   مراقبش باشم تا بهش سخت نگذره اما از او...
7 فروردين 1392